موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
گنجینه ی ادب پارسی
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او : نازنینم آدم باتو رازی دارم ! اندکی پیشتر آی ، آدم آرام و نجیب آمد پیش ، زیر چشمی به خدا می نگرسیت ، محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست. نازنینم آدم ، ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش ، که بس تنهایم . بغض آدم ترکید ، گونه هایش لرزید . به خدا گفت : من به اندازه ی ... من به اندازه ی گل های بهشت ... نه ... به اندازه ی عرش ... نه ... نه... من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، دوستدارت هستم. آدم کوله اش را برداشت ، خسته و سخت قدم برمیداشت. راهی ظلمت پرشور زمین. زیر لبهای خداوند باز شنید : نازنینم آدم ! نه به اندازه ی تنهایی من ، نه به اندازه ی عرش ، نه به اندازه ی بهشت ، که به اندازه ی یک دانه ی گندم ، تو فقط یادم باش!!! نظرات شما عزیزان: دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : بهمن خسروجردی
![]() ![]() |